vahidoo



Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Sunday, July 31, 2005

چه دانستم


دامن کشان ساقي مي خواران از کنار ياران مست و گيسو افشان مي گريزد
بر جام مي از شرنگ دوري بر غم مهجوري چون شرابي جوشان مي بريزد

دارم قلبي لرزان ز رهش ديده شد نگران
ساقي مي خواران از کنار ياران مست و گيسو افشان مي گريزد

شاعر : ؟

???


i dont know

Friday, July 29, 2005

آليس در زمين : قسمت سوم


آليس در حسي ميان بهت و شعف گير کرده
حسي ميان احساس حرکت و سکون
آن سکون لذت بخش و مستانه ابتدا و انتهاي مسير آونگي
... : آليس ، آليس
صدايي کم کم نزديک مي شود . صدايي آشنا و دوست داشتني آليس را صدا مي کند
باد : سســـ ، سســـ
ديويد : آليس کجايي ؟ به کجا خيره شده اي ؟
آليس : ها !؟
ديويد : از جان اين بيد پير چه مي خواهي ؟
آليس : جان ؟ ديويد تويي ؟
ديويد : تمام باغ را دنبالت گشتم ، کجا بودي ؟
آليس : ما کي رشد مي کنيم ؟ رشد چيست ؟
ديويد : هميشه سادگي پرسشهايت را دوست مي دارم
آليس : سادگي ؟ سادگي زيباست ؟ با صداقت فرق دارد ؟ رنگ ساده صداقت دارد يا رنگ صادق سادگي ؟ صداي صداقت شنيدني است يا صدايي صادق ؟
ديويد : چرا سؤالاتت را رو به درخت مي پرسي ؟ من اين طرف هستم ، اينجا
باد : سســـ ، سســـ
آليس : هميشه پرسشهايت را دوست مي دارم

Monday, July 25, 2005

آليس در زمين : قسمت دوم


باد : سلام ، سلام ، س ، س ، لام ، لام ، سلام ، ســســ ، ســـســـ
آليس : ... !!!
آليس تازه به هوش آمده است ، ترس مدهوشش کرد و اکنون فکر مي کند مي فهمد که چه خبر است
آليس : قبلا اينجا روشن تر بود
آري هوا تاريک شده و آليس در گودال مچاله مانده
درخت بيد : آليس تو کلاس چندمي ؟
آليس : مدرسه را دوست ندارم
درخت بيد : مي داني قدت چقدر است ؟
آليس : آخرين باري که کنار تو ايستادم سه انگشت از پارسال بلندتر شده بودم
باد : ســـ ، سســـ
درخت بيد : فکر کنم بتواني به راحتي از گودال خارج شوي
آليس : مطمئني ؟!
درخت بيد : امتحان کن !
آليس : ...
درخت بيد : نمي خواهي امتحان کني ؟
آليس : ( در حالي که هنوز شاخه هاي بيد را در دست دارد ) مرا بلند کن !
درخت بيد : تا تو نخواهي هيچ کاري انجام نمي شود
آليس : تو هم گول خدا را خوردي ؟
درخت بيد : ...
آليس : اي باد تو آنجايي ؟
باد : سســـ ، سســـ
خداي آليس : کمکي نمي خواهي ؟
آليس : درخت بيد مي گويد مي توانم برخيزم
پس از تلاشي چند دقيقه اي آليس خود را در کنار درخت بيد مي بيند
در دل از درخت بيد خيلي عصباني است ولي هنوز خود را مديون شاخه هايي مي داند که در دستانش سياه شده
آليس : چون دوستت دارم خيلي اذيتت نمي کنم . فقط دوازده برگ از همين شاخه ها را مي کنم که هميشه مرا به ياد داشته باشي
درخت بيد : ...
صداي ناله درخت بيد در باغ پيچيد و آليس قدم زنان از درخت بيد دور شد
برگها زير پاي آليس صدا مي دادند که ناگاه صداي برگها قطع شد
آليس ايستاد و نگاهي به سوي استخر کرد
پر بود از کودکاني که آب تني مي کردند
خيره ماند
براي لحظاتي هيچ حرکتي حتي در پلک هاي آليس ديده نمي شد
با سرعت به سمت درخت بيد دويد
به تنه آن تکيه زد . دستش را روي سرش گذاشت و محکم فشار داد . آرام دستش را عقب برد و به تنه درخت بيد چسباند . با ناخن انگشت اشاره محل دستش را خراش داد
ناله درخت بيد در باغ پيچيد
سه انگشت از نشانه قبلي بالاتر بود
لحظه اي نگاه آليس در چشمان درخت بيد افتاد
خداي آليس : مراقب عقرب ها باش !
باد : سســـ ، سســـ ، سلام

Saturday, July 23, 2005

آليس در زمين : قسمت اول


خداي آليس : سلام
آليس : ...
خداي آليس : خداحافظ
آليس : خداحافظ
.
.
.
آليس : (در حالي که سوت زنان در باغ قدم مي زد) اي خدا اي فلک اي طبيعـــــت
ناگهان زير پاي آليس خالي مي شود و در يک گودال سقوط مي کند
خوشبختانه شاخه درخت بيد قديمي درون باغ تا روي زمين پايين آمده و آليس موفق مي شود که يکي از شاخه ها را بگيرد و آويزان بماند
آليس : خدا را شکر
خداي آليس : سلام ، خوبي ؟ کمکي نمي خواهي ؟
آليس : نه ، درخت بيد کمکم کرد
خداي آليس : ...
.
.
.
آليس کم کم خسته شده بود و نمي توانست همان چهل و چهار کيلو وزن خودش را هم تحمل کند و مدام بر نيوتن و جاذبه نفرين ميکرد
ناگهان شاخه بيد در دست آليس لغزيد و آليس چند سانتي متري پايين تر رفت
هر لحظه شدت اشعه آفتاب ساعت دو بعد از ظهر بيشتر مي شد و در آن آفتاب قائمه به سختي مي شد شکستگي شاخه بيد را ديد
آليس : خدايا کجايي ؟ چرا کمکم نمي کني ؟
خداي آليس : آرام باش و صبور
آليس : اگر اين آرامش در بيد بود ، چرا تحملم نکرد ؟
خداي آليس : چه بسيار نا آرامي هااست براي آرام کردن تو و چه بسيار آرامش هااست براي ناآرامي
آليس : فلسفه نباف ! نجاتم بده !
خداي آليس : اطرافت را بشناس و نيک بنگر که نيک رفتاران خود نيک نگريستند ، حتي ناملايمات را
آليس : شايد بايد به بيد التماس کنم
خداي آليس : ...
ناگهان شاخه بيد شکست و آليس در حالي که کلامي را تکرار مي کرد از ارتفاع هفتاد سانتي متري گودال فرو افتاد
آليس : خدايا مرا ببخش ، مرا به بهشت ببر ، من سگ همسايه را خيلي اذيت کردم و همچنين مادرم سارا را . من ديويد را دوست داشتم و به همين دليل بود که سه بار مشقهاي جرج را خط خطي کردم ، که ديويد نمره اول شود . من ...
اينجا چرا تاريک و نمناک است ؟
شايد همان برزخ باشد
و شايد ...
خدايا ! تو هم هستي ؟
خداي آليس : کمکي نمي خواهي ؟
.
.
.
آليس : هرگز
خداي آليس : مراقب عقرب ها باش
آليس : يا درخت بيد ، يا درخت بيد ، يا درخت بيد

Monday, July 18, 2005

No Comma



I'm Just Trying To Become Something That's Nothing .

18 Jul 05 : vahidoo

Sunday, July 17, 2005

Mega Pit Ber Second





آبروريزي در تبليغات کافي نت يکي از به اصطلاح بهترين هتلهاي جنوب کشور

Friday, July 15, 2005

کاشفان


...
در برابر تندر مي ايستند
خانه را روشن مي کنند
و مي ميرند

احمد شاملو - اردي بهشت 54


در پستو فرياد مي زنند
پستوي تپنده شهري که خود از تپيدن وامانده
و دود و سياهي خسته و رنجورش کرده
رنجورتر مي خواهندش و پر غم تر

ولي بدان که شمع چون نور در حباب دهد درخششي افزون تر خواهد داشت
و درخشش هرچه افزون تر باشد به تاريکي قلب ها نوري بيشتر مي دمد
سياهي ها را سياه تر نشانمان مي دهد و سپيدي ها را سپيدتر

و اي تندران کندوزنده
بدانيد که نور چون در پستو رود هر لحظه برنده تر خواهد شد
روشنايي خواهد گرفت و روشني خواهد بخشيد

تير ماه 84


ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی

ديوان شمس


Thursday, July 14, 2005

پرنده ها


. . .

پرنده ها به تماشاي بادها رفتند
شکوفه ها به تماشاي آب هاي سفيد

زمين عريان مانده است و باغ هاي گمان
و ياد مهر تو اي مهربان تر از خورشيد

. . .

م.آزاد

Monday, July 11, 2005

صفحات


اين نکته را فراموش نکنيم که تنها نمود هنر در لحظه است و شکل گيري و پرورش آن در استمرار

Sunday, July 10, 2005

آغاز


عشق آمد و دردم از جان گريخت
خود در آن دم که به خواب مي رفتم
آغاز از پايان آغاز شد

احمد شاملو



نيکي آمد و بدي رفت
در لحظه ها آرام گرفت
پرورده شد و شکل گرفت
آرامش را با شور شکست و نور را در رنگ معني کرد
و پس از حضوري آرام ، ظهوري پرشکوه داشت
هر چند همه جا از بوي ظلالش لبريز بود ولي چشم ها لمس اش نمي کرد
کاشفان بسياري پوييدند رنگي از چهره ي نوراني اش را
ولي تنها صداي ناله اش را شنيدند
و هرکس شنيد زبان در کام گرفت

Saturday, July 09, 2005

گر مرا يافتي نشانم مده


بازم يه سوال اومد؟
داشتم به هدف و تغيير هدف و مسير و تغيير مسير و روش هاي رسيدن به هدف فکر مي کردم
به انگيزه و آزار و کلمات
به مفهوم هدف و مسير و اين چيزا فکر مي کردم که يه جاهايي جالب شد
يه نکته که شايد يواشکي بهش فکر کرده بودم ولي خودش رو جدي نشون نداده بود
به اينکه رسيدن به هدف هميشه در پايان راه اتفاق ميفته؟
يا اينکه اهداف در همين طي طريق به دست ميان؟
يعني در ضمن مسير هست که به هدف ميرسيم؟
اهداف توزيع شده يا متمرکز؟
البته بستگي به مدل هدف هم داره ، جدي بستگي داره؟
نمي دونم بيانم واضحه يا گنگ
به يه زبون ديگه اينکه آيا ما در لحظه لذت مي بريم يا در لحظات؟
شيريني در پايان راهه يا در ضمن راه؟
آخه معمولا تو روانشناسي کودک ( ما چي هستيم ؟ ) ميگن که تنبيه يا تشويق بايد به عمل نزديک باشه که درک بشه و اثر کنه
شايد لذت و شيريني هم بهتره در مرور راه اتفاق بيفته نه اون آخرا
به نظرتون بايد در ضمن همين با هم بودن و اين فرصت کمي که داريم به لذت ها و هدف ها برسيم يا بايد جمع بشيم تا با هم در نهايت به يه هدفي برسيم؟
البته به اين هم بستگي داره که عشق و انگيزه پس از وصل ميميره يا تغيير شکل ميده؟
شايد اين ديد که بايد هم هدف بشيم و بعد به سمت هدف بريم رو بايد با اين ديد عوض کنيم که کل مسير رسيدن به هدف همين هم هدف شدنه
هم هدف شدن تا رسيدن به هدف کمترين فاصله اي هم نداره

Thursday, July 07, 2005

تلاش


مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست

اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست

Friday, July 01, 2005

morning


صبحگاهان انتظار و اضطرابي باز در دستان او پيداست
سردي دستان او از زير اين پشمينه پوششهاي پر رنگش ولي پيداست

انتظارش رنگ غم دارد ولي شايد
اندکي بيش از من و ما صبر مي بايد

صبر سردش با صداي يک گلوله گرم و خونين شد
گرمي دستان او با سردي لبخند جلادش چه شيرين شد

آري اکنون دست سرد مرد ما پرخون و پر رنگ است
انتظار و التهابش صورتي ، همرنگ نيرنگ است

تيرماه 1384