vahidoo



Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Tuesday, August 30, 2005

قا قا لي لي


گاهي وقتا يه ذره زشتي و کثافت ، يه ذره جهل و حماقت کمک ميکنه که به زيبايي بعضي چيزا و بعضي افراد و بعضي کارا و بعضي فکرا ايمان بياري ، يا شايد اگر بخوام يه ذره محافظه کارانه تر بگم ، باعث ميشه باورت بهشون قوي تر بشه
آره رفيق ، ديدن لذت خوبي بدون حضور بدي ، نشدني نيست ، ولي بدون حضور بدي ها درک مفهوم خوبي خيلي خيلي سخته

از تمام بدي ها متشکرم

مهربان بي هرگز


تو کجايي که چون نزديکي دل تنگي و چون دور مي شوي به لبخندي پرشور واگويه مي کني غم دوري را ؟
تو چگونه اي که هرگز در چشمانت رنگي جز فرياد نديدم ؟
تو کجا فرياد زدي که گوشهاي کر من شنيد فريادت را ؟
تو چرا فهميدي که مي توانم با چشمانم فريادت را بشنوم ؟ چرا ؟ چگونه ؟ کجا ؟

چقدر فرياد کرده اي که نشنيده ام ؟
چندين بار اشک ريخته اي در لحظه هاي سکوت من ؟
چند کاغذ سياه کرده اي از مکرر کردنم ؟

چگونه سختي هايم را به نرمي بخشيدي ؟
چه سان خواندي به نرم ترين صوت ، سخت ترين جملاتم را ؟

چه معصومانه سکوت مي کني در برابر سکوتم
سکون اشک در چشمانت را به گور خواهم برد يکتا سوار سيمين بر

Monday, August 29, 2005

صبحانه


چه بسيار همراه بوده ام با شب در لحظه هاي آخرش
گاهي شيرين است مردنش و گاهي تلخ
شيرين تر زماني است که مرگش فضا براي نيکوتر روزي خالي کند

آنان که دريا دارند مرگ روز را بسيار ديده اند و آنان که کوه دارند مرگ شب را
و کوهبانان هرگز دريابانان را نخواهند فهميد و دريابانان کوهبانان را

شايد سفر بايد کرد از لحظه هاي سپيد طلوع به سياهي غروب
از سياهي غروب به سپيدي طلوع
ليکن زيباست که در اين ميانه خاکستري ماندني ترين است

Saturday, August 27, 2005

آليس در ماه : قسمت اول


آليس : سلام
. . .

آليس : سلام
. . .

آليس : سلام
. . .

آليس : سلام
. . .

حتي خدايي براي شنيدن رخ نمي نمايد

در اين زمانه که " خودآ " روي مي پوشاند و نامرئي خود را پرستيده مي خواهد ؛ چه توقعي از " دوستان دور يا نزديک " داري ؟!؟

Sunday, August 21, 2005

شبانه


گويي در انجماد مرگزار تنم
تکرار مي کنم همه هستي هراس را
گويي در انسداد وجود حيات در آدم
فرياد مي کنم کلمات زوال را
گويي در انتظار حضور نشاط در قلبم
پرتاب مي کنم قطرات نفاق را

گويي کنون يگانه دشمن خود گشته ام بيا

84/5/30

پي نوشت : از من بيازاريد ولي مرا ميازاريد

Tuesday, August 16, 2005

شادي فزا


شادي ام شادي فزايد
مستي ام مستي بزايد

لعل لب خندان ببينم
بوسه ها از آن بچينم

مست گردانم جهاني
نيک مي دانم که داني

نيک مي دانم که مستم
مطربي باده پرستم

باده دانم چيست ليکن
کشته اي تو اين تن من

کشتگانت بي شمارند و فراوان
عاشقانت کل موجود به ذو کون

عاشقي دردي که اکنون باز کردم
حرفي از مجموع اين دفتر بکردم

دفتر من پر شده از خط و اسمت
اين قلم عاصي شده از ذکر عصمت

اين قلم را بشکنم روزي گمانم
چون که مي گويد فراوان رازهايم

رازها دارم در اين دل ، گفتني ها
دردها دارم در اين جان بهر جان ها

جان ما شادي کن و افزاي شادي
ما و جان را شاد گردان تا تواني

84/5/21

Labels:

Thursday, August 11, 2005

سکوت ما



براي صمات



تکرار مي کنم که بگويم سکوت را
اصرار مي کنم که بخوانم سکوت را
اقرار مي کنم که ندانم سکوت را
انکار مي کنم که بپرسم سکوت را

من در ميان اين همه سختي و دلهره
من در کنار اين همه مردي و بي همه
من در حضور اين نگراني و اضطراب
من در مرور اين ره پرپيچ و دغدغه

تنها ترا طلبيدم سکوت من
تنها ترا طلبيدم سکوت ما

84/5/20

Wednesday, August 10, 2005

شش جهت


در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

Tuesday, August 09, 2005

تو زکجا بوده اي


هان تو چرا آمدي
تو ز کجا آمدي
تو ز کجا بوده اي

اي غزل شاه ما
پرده در راز ما
تو ز کجا بوده اي

اي تو کلامي وزين
بهر بتي نازنين
تو زکجا بوده اي

شرم کنم از حضور
چون بکنم اين سطور
تو ز کجا بوده اي

من بکنم باز راست
راستي از آن ماست
تو زکجا بوده اي

84/5/18

Thursday, August 04, 2005

ناشنيدني مرد



اگر ماه بودم ، به هر جا که بودم ،
سراغ تو را از خدا مي گرفتم ...

فريدون مشيري

اگر مرد بودم گمانم کنون مرده بودم
و گر مرگ بودم تو را در حضور خدا گفته بودم
و شايد دوباره تو را کشته بودم
ولي سنگ هرگز نبودم
ولي ماه پر ناز هرگز نبودم

گمانم سياهي گرفته است چشمانمان را

1384/5/13

بن بست


اگر بخواهيد مرا از من بگيريد ، تک تک تان را در خود خواهم کشت .

امرداد 1384 خورشيدي