lgnorance
هنگام سپيده دم خروس سحري ، داني که چرا همي کند نوحه گري؟
من از آنکه گشتم به مستي هلاک
به آيين مستان بريدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهيد
پس آنگاه بر دوش مستم نهيد
به تابوتي از چوب تاکم کنيد
به راه خرابات خاکم کنيد
مريزيد بر گور من جز شراب
مياريد در ماتمم جز رباب
مبادا عزيزان که در مرگ من
بنالد بجز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستي متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
پر کن پياله را !
کين جام آتشين ديري است ره به حال خرابم نمي برد
فريدون مشيري
پر کن پياله را !
از برگهاي زرد
بنشين کنار من !
بي التهاب درد
مستي کن و بگو !
از عشق خود به مرگ
پنهان شو و برو !
در کوچه هاي سرد
ليکن ببر مرا !
هرجا که ميروي
. . . .
مستي ز سر پريد
اما تو رفته اي
يه سوال ازتون دارم
فرض کنين يه ماشين دارين که از شروع حرکت يه چرخش مشکل داره
تو مسير همه روش هاي ممکن رو واسه درست کردنش به کار ميبرين
و بعد از کلي تلاش متوجه ميشين که اين چرخ درست شدني نيست
چه کار ميکنين؟
قلمم کو ؟
اضطرابم کو ؟
عجله ام کو ؟
ترسم کو ؟
نگاه مطمئن هراسناکم کو ؟
قدمها و محبت هاي مردانه ام کو ؟
. . . . . . .
و تا کجا بايد پروراند بي آنکه بفهمند
و تا کي بايد راند بي آنکه سر برآورند
و تا چه هنگام بايد خوراند بي آنکه صدا دردهند
و تا هنگام مرگ رنگ زرد و زشت اين زنهاي زيباروي زير زور بايد ماند
بايد راند
بايد خواند
بايد بود و بايد مرد
و آن لحظه رفتم
بستم آن در را و به نشانه تاييد تکان دادم اين سر را
رفتم که آوا دهم خشم را
بي آنکه اندکي دگران را به خشم خود بيازارم
گفتمش که خود را بزرگ مي دانم
و بزرگ مي ستايم
ديدمش که هراس دارد از تکرارم
و او مرا بزرگ مي ستود بي آنکه کلامي بگويد
بره داران را اميدي به پرورش ماديان نجيب نيست
و گاوبازان را آرزوي پرورش قناري کابوسي است
و اينک . . . فروردين 1384
و آيا سي دو درون آينه همان بيست و سه خودمان است؟
و او اينگونه گفت
و ما سي و دو بهار به روزگار خشکيديم
بي خبر از آنکه فيلسوف جوان نه سال قبل به درخواست ازدواجش نه گفته بود
و او اکنون آماده زايش جنين نه ساله بود
بي خبر از آنکه بينوا هشت سال و سه ما پيش جان داده بود
بيست و سه و سي و دو / شانزدهم يکم هزار و سي صد و هشتاد و چهار
روز سوم فروردين
سوار هواپيما شديم تا بريم تفريحات نوروزي
هرچند که بيشتر خالي کردن عقده خريد بود تا تفريح
آخه اصلا توش لذت نبود
يه جور اسارت بود
اعتياد
اينکه نمي تونستن دست از خريد بکشن
زورم ميگرفت
يه جور عجله تو از دست ندادن وقت
انگار حتما بايد تا ميتوني بخري
خيلي بده که پولشون تموم نميشه
شده همون مسئله زندگي براي خوردن و خوردن براي زندگي
اينا اينجا اومده بودن براي خريد
نه اينکه خريد براي نياز
يا خريد براي تفريح
از اينکه حرفام رو بنويسم بيشتر لذت مي برم تا اينکه اون حرفايي رو بزنم که شما دوس داشته باشين
يا مثلا جوري بگم که مشتري پيدا کنم و اين حرفا
فک کنم اگه خودم باشم بهتره
بدون ويراستاري نوشتن هم بد نيست
انتشار پيش نويس ها هم خالي از لطف نيست
داشتم مي گفتم
اون روز صبح وقتي سوار هواپيما شدم شاد بودم
آخه تو اون چند روز همه رو خندونده بودم
و اين واسه من يعني اوج لذت
اينکه مي بينم قاه قاه مي خندن ديوونم ميکنه
دلقک وار مي خنديدم و مي خندوندم
آره
آخرش اينکه من داشتم تو هواپيما تمرين هاي رياضي دوم راهنمايي رو حل ميکردم
از اينکه نگاه مظلومش رو ببينم که مي خواست براش مسئله ها رو حل کنم نگران بودم
تا نگام مي کرد ، ازش مي خواستم که کتابش رو بده
که بقيه تمرين ها رو حل کنم
ولي يه جاش خيلي با حال بود
معلم گفته بود از صفحه 78 تا 92 ، تمرينات صفحات مضرب مشترک 2 و 3 رو حل کنن
هرکي فهميد دستش بالا