سخني تازه
Labels: غزل واره
به دوست گرامی ، آرش
تازه تر از تازه ای ای سخن ات چون گهر
بی حد و اندازه ای پرده این تن بدر
چون که تو فارق شدی بگذری از این و آن
آن نفس ای جان جان نور شو از پا به سر
جمله اجزای ما نیست شود پیش او
جان تو چون آیتی همچو جمال قمر
هر دم از آن میکده باده باقی بخواه
گر ندهندت مرو باز بخواه آن شکر
سوز چو پروانگان شمس کمین شعله ات
شمع جهان را نگر سوی وصالش بپر
چون که روی بی بصر جزء تو شد بی اثر
ساقی مستان بده حال دلم شد دگر
یک شو و یکدانه شو از همه بیگانه شو
هین سخنی تازه گو ای سخن ات چون گهر
و. يگانه
16 خرداد ماه 1387
0 Comments:
Post a Comment
<< Home