Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Saturday, July 19, 2008

دل و جان




ما جان فشانده ایم دلا در هوای دوست
لیکن عنایتی نشد ای جان لقای دوست

دل را نثار دوست نمودیم و خسته جان
سر تا قدم خراب و خمار از صفای دوست

چون دل قدم به عالم اسرار می نهاد
حیران شد از نوای تو گویی نوای دوست

جان سجده ای بکرد و چو پروانگان بسوخت
آتش بزد به دیده و دل آن بلای دوست

ای ساقی این زمان به خودم خوان که آب خم
باشد دوای درد و حیات و شفای دوست

مستم کن از شراب و ز خود فارقم نما
در من نه جای من که همان جاست جای دوست

دل رفت و دیده آینه ای شد ز نور او
جان شد یگانه ای که بخواند برای دوست



و. يگانه
26 خرداد ماه 1387

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home