دل و جان
Labels: غزل واره
ما جان فشانده ایم دلا در هوای دوست
لیکن عنایتی نشد ای جان لقای دوست
دل را نثار دوست نمودیم و خسته جان
سر تا قدم خراب و خمار از صفای دوست
چون دل قدم به عالم اسرار می نهاد
حیران شد از نوای تو گویی نوای دوست
جان سجده ای بکرد و چو پروانگان بسوخت
آتش بزد به دیده و دل آن بلای دوست
ای ساقی این زمان به خودم خوان که آب خم
باشد دوای درد و حیات و شفای دوست
مستم کن از شراب و ز خود فارقم نما
در من نه جای من که همان جاست جای دوست
دل رفت و دیده آینه ای شد ز نور او
جان شد یگانه ای که بخواند برای دوست
و. يگانه
26 خرداد ماه 1387
0 Comments:
Post a Comment
<< Home