فال گرفتم
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند . . . گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت . . . با من راه نشين باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشي . . . قرعه کار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه . . . چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد . . . صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع . . . آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب . . . تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
0 Comments:
Post a Comment
<< Home