Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Tuesday, February 24, 2004

ساقينامه


پريشان دماغيم ساقي كجاست
شراب ز شب مانده باقي كجاست

دماغم ز ميخانه بويي شنيد
حذر كن كه ديوانه بويي شنيد

الهي به جهان خراباتيان
كزين تهمت هستيم وا رهان

به خمخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان و آگاه ده

خدا را ز ميخانه گر آگهي
به مخمور بيچاره بنما رهي

كه از كثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم

بيا ساقيا مي به گردش در آر
كه دلگيرم ازگردش روزگار

ميي ده كه چون ريزيش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو

به ميخانه آي و صفا را ببين
مبين خويش را خدا را ببين

ميي كو مرا وارهاند ز من
از اين و از آن و ز ما و ز من

از آن مي كه چون شيشه بر لب زند
لب شيشه تبخاله از تب زند

تو در حلقه مي پرستان در آ
كه چيزي نبيني بغير از خدا

بده ساقيا مي كه تا دم زنيم
قلم بر سر هر دو عالم زنيم

سبك باش و رطل و گرانم بده
و گر فاش نتوان نهانم بده

كه در آتش است اين دل روشنم
همانا كه آبي بر آتش زنم

ز من بشنو اي پير آموزگار
مكن تكيه بر گردش روزگار

كه اين منزل درد و جاي غم است
در اين دامگه شادماني كم است

0 Comments:

Post a Comment

<< Home