Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Saturday, December 24, 2005

مزرعه مترسک ها


چونان مترسکي پوشالي که خنده بر لبانش ماسيده و کاه در درونش غمباد کرده بر من پوزخند ميزني ؛ نگارين چهر چينا چين چون چوبي ميان چرخ

معاشقه ات با زاغ مهاجر را حاصلي جز خاکستر نيست
ترحم ام را به نظاره بنشين اي کلاغ توهم هاي تلخ

گويي تمسخر مردمان ام را توان ديدن هست
ليکن بر فرياد کودکي ام طاقتي نيست

مي گذرد

و مستانه مي گريد آنزمان که پوشالي بودن بازوانش را انکاري نيست جز فرياد
و ملتمسانه به من نگاه مي کند که شايد مرحمي

حضورش را اثباتي نيست هرگز

0 Comments:

Post a Comment

<< Home