مزرعه مترسک ها
چونان مترسکي پوشالي که خنده بر لبانش ماسيده و کاه در درونش غمباد کرده بر من پوزخند ميزني ؛ نگارين چهر چينا چين چون چوبي ميان چرخ
معاشقه ات با زاغ مهاجر را حاصلي جز خاکستر نيست
ترحم ام را به نظاره بنشين اي کلاغ توهم هاي تلخ
گويي تمسخر مردمان ام را توان ديدن هست
ليکن بر فرياد کودکي ام طاقتي نيست
مي گذرد
و مستانه مي گريد آنزمان که پوشالي بودن بازوانش را انکاري نيست جز فرياد
و ملتمسانه به من نگاه مي کند که شايد مرحمي
حضورش را اثباتي نيست هرگز
0 Comments:
Post a Comment
<< Home