مي روم و نمي رود
پرتو نور روي تو هر نفسي به هر کسي
مي رسد و نمي رسد نوبت اتصال من
سعدي
هر نفسي به سوي او مي روم و نمي رود در دل او خيال من
من نکنم ولي کند جور و جفا به حال من
کوي به کوي و متصل مي رسد و نمي رسم در طلبش به غايتي
مي دهم و نمي دهد گوش به قيل و قال من
لحظه به لحظه دم به دم مي شوم و نمي شود شيفته معاشقه
خم شده در فراق او پيکر چون هلال من
خم به خم و سبو سبو مي نخورد ولي خورم خون دل از براي او
گشته سياه از غمش رنگ رخ جمال من
کم به کم و فزون فزون من نزنم ولي زند کارد بر استخوان من
چون تو زني به رحمتم مي نبود ملال من
روز به روز و جا به جا ناز کني که مي روم روزي از اين حيات تو
چون بروي رود ز تن جان سوي بي زوال من
تار به تار و مو به مو بسته شدي به جان من
ترس زوال روي تو گشته کنون روال من
فرد به فرد و تک به تک برده دلي ز خلق او
دل ز دل يگانه او برده سوي کمال من
84/8/6
0 Comments:
Post a Comment
<< Home