Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Tuesday, November 01, 2005

مي روم و نمي رود


پرتو نور روي تو هر نفسي به هر کسي
مي رسد و نمي رسد نوبت اتصال من

سعدي



هر نفسي به سوي او مي روم و نمي رود در دل او خيال من
من نکنم ولي کند جور و جفا به حال من

کوي به کوي و متصل مي رسد و نمي رسم در طلبش به غايتي
مي دهم و نمي دهد گوش به قيل و قال من

لحظه به لحظه دم به دم مي شوم و نمي شود شيفته معاشقه
خم شده در فراق او پيکر چون هلال من

خم به خم و سبو سبو مي نخورد ولي خورم خون دل از براي او
گشته سياه از غمش رنگ رخ جمال من

کم به کم و فزون فزون من نزنم ولي زند کارد بر استخوان من
چون تو زني به رحمتم مي نبود ملال من

روز به روز و جا به جا ناز کني که مي روم روزي از اين حيات تو
چون بروي رود ز تن جان سوي بي زوال من

تار به تار و مو به مو بسته شدي به جان من
ترس زوال روي تو گشته کنون روال من

فرد به فرد و تک به تک برده دلي ز خلق او
دل ز دل يگانه او برده سوي کمال من

84/8/6

Labels: ,

0 Comments:

Post a Comment

<< Home