Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Monday, October 03, 2005

بزم مولوي


ديشب در اين جمع خوشان ، مستانه گشتم جان من
گويي به گرد شمع او پروانه گشتم جان من

هر شعر و بيت و خط او همچون شرابي در سبو
من هم مي خوشرنگ را پيمانه گشتم جان من

مطرب چو مي زد زخمه اي ، حرفي ز من بيرون نشد
زيبايي آن جمع را ديوانه گشتم جان من

بحث و جدل ، شک و اگر ، اما و افسوس و چرا
اي رهنما بردي مرا از خويشتن بيگانه گشتم جان من

هم در نشاط و خوشدلي هم در تفکر بيدلي
کامم کنون شيرين شده دردانه گشتم جان من

من نيست گشتم لحظه اي ، در جمع ياران گم شدم
در جمع بر شمع تو من ، رندانه گشتم جان من

يکتا و بي همتا شدم گويي مراد خود شدم
ديدم تو را در خويشتن ، فرزانه گشتم جان من

84/7/9

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home