بزم مولوي
ديشب در اين جمع خوشان ، مستانه گشتم جان من
گويي به گرد شمع او پروانه گشتم جان من
هر شعر و بيت و خط او همچون شرابي در سبو
من هم مي خوشرنگ را پيمانه گشتم جان من
مطرب چو مي زد زخمه اي ، حرفي ز من بيرون نشد
زيبايي آن جمع را ديوانه گشتم جان من
بحث و جدل ، شک و اگر ، اما و افسوس و چرا
اي رهنما بردي مرا از خويشتن بيگانه گشتم جان من
هم در نشاط و خوشدلي هم در تفکر بيدلي
کامم کنون شيرين شده دردانه گشتم جان من
من نيست گشتم لحظه اي ، در جمع ياران گم شدم
در جمع بر شمع تو من ، رندانه گشتم جان من
يکتا و بي همتا شدم گويي مراد خود شدم
ديدم تو را در خويشتن ، فرزانه گشتم جان من
84/7/9
Labels: غزل واره
0 Comments:
Post a Comment
<< Home