جان عشاق
حسنـت بـه اتـفاق ملاحـت جهان گرفت
آري بـه اتـفاق جـهان ميتوان گرفـت
افـشاي راز خـلوتيان خواست کرد شمـع
شـکر خدا کـه سر دلـش در زبان گرفـت
زين آتـش نهفتـه که در سينه من اسـت
خورشيد شعلهايسـت که در آسمان گرفـت
ميخواست گل که دم زند از رنگ و بوي دوست
از غيرت صـبا نفـسـش در دهان گرفـت
آسوده بر کـنار چو پرگار ميشدم
دوران چو نقطـه عاقبـتـم در ميان گرفـت
آن روز شوق ساغر مي خرمنـم بـسوخـت
کاتـش ز عکس عارض ساقي در آن گرفـت
خواهـم شدن به کوي مغان آستين فـشان
زين فتنـهها کـه دامـن آخرزمان گرفـت
مي خور کـه هر کـه آخر کار جـهان بديد
از غـم سـبـک برآمد و رطل گران گرفـت
بر برگ گـل بـه خون شقايق نوشـتـهاند
کان کس که پخته شد مي چون ارغوان گرفت
حافـظ چو آب لطـف ز نظـم تو ميچـکد
حاسد چگونـه نکـتـه تواند بر آن گرفـت
0 Comments:
Post a Comment
<< Home