Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Monday, March 15, 2004

شاملو




يه زماني اين رو کامل حفظ بودم
الانم اگر بخونم شايد يکي دو بيت يادم بره
که اونم اگر اولش رو بگن بقيه رو مي خونم
يادمه هر بار مسافرت مي رفتيم ، تو ماشين واسه بقيه مي خوندمش
کاش يه روزي بتونم اون جوري که دوس دارم از کسي که منو با ادبيات آشنا کرد تشکر کنم
خيلي استاد بودي
هميشه دوستت دارم
تقديم به استاد دکتر اسداله نوروزي
مردي که مقدار زيادي از آنچه هستم را از او دارم


پريا


به فاطي‌ي ِ ابطحي‌ي ِ کوچک
و رقص ِ معصومانه‌ي ِ عروسک‌هاي ِ شعرش

يکي بود يکي نبود
زير ِ گنبد ِ کبود
لُخت و عور تنگ ِ غروب سه تا پري نشسّه بود

زار و زار گريه مي‌کردن پريا
مث ِ ابراي ِ باهار گريه مي‌کردن پريا.

گيس ِشون قد ِ کمون رنگ ِ شبق
از کمون بُلَن تَرَک
از شبق مشکي تَرَک.
روبه‌روشون تو افق شهر ِ غلاماي ِ اسير
پُشت ِشون سرد و سيا قلعه‌ي ِ افسانه‌ي ِ پير.

از افق جيرينگ‌جيرينگ صداي ِ زنجير مي‌اومد
از عقب از توي ِ بُرج ناله‌ي ِ شب‌گير مي‌اومد...
«ــ پريا! گشنه‌تونه؟

پريا! تشنه‌تونه؟
پريا! خَسّه شدين؟
مرغ ِ پر بَسّه شدين؟
چيه اين‌هاي‌هاي ِتون
گريه‌تون واي‌واي ِتون؟»

پريا هيچ‌چي نگفتن، زار و زار گريه مي‌کردن پريا
مث ِ ابراي ِ باهار گريه مي‌کردن پريا...



«ــ پرياي ِ نازنين

چه‌تونه زار مي‌زنين؟
توي ِ اين صحراي ِ دور
توي ِ اين تنگ ِ غروب
نمي‌گين برف مياد؟
نمي‌گين بارون مياد؟
نمي‌گين گُرگِه مياد مي‌خورد ِتون؟
نمي‌گين ديبه مياد يه لقمه خام مي‌کند ِتون؟
نمي‌ترسين پريا؟
نمياين به شهر ِ ما؟

شهر ِ ما صداش مياد، صداي ِ زنجيراش مياد ــ
پريا!
قد ِ رشيدم ببينين
اسب ِ سفيدم ببينين
اسب ِ سفيد ِ نقره‌نَل
يال و دُم‌ا ِش رنگ ِ عسل،
مرکب ِ صرصرتک ِ من!
آهوي ِ آهن‌رگ ِ من!
گردن و ساق‌ا ِش ببينين!
باد ِ دماغ‌ا ِش ببينين!

امشب تو شهر چراغونه
خونه‌ي ِ ديبا داغونه
مردم ِ ده مهمون ِ مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبک مي‌زنن
مي‌رقصن و مي‌رقصونن
غنچه‌ي ِ خندون مي‌ريزن
نُقل ِ بيابون مي‌ريزن

هاي مي‌کشن

هوي مي‌کشن:

«ــ شهر جاي ِ ما شد!

عيد ِ مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ِ ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره»...
پريا!
ديگه توک ِ روز شيکسّه
دَراي ِ قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شين

سوار ِ اسب ِ من شين

مي‌رسيم به شهر ِ مردم، ببينين: صداش مياد

جينگ و جينگ ِ ريختن ِ زنجير ِ برده‌هاش مياد.

آره! زنجيراي ِ گرون، حلقه به حلقه، لابه‌لا
مي‌ريزن ز دست و پا.
پوسيده‌ن، پاره مي‌شن،
ديبا بي‌چاره مي‌شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي‌بينن
سر به صحرا بذارن، کويرو نمک‌زار مي‌بينن

عوضش تو شهر ِ ما... ]آخ! نمي‌دونين پريا![
دَر ِ برجا وا مي‌شن; برده‌دارا رسوا مي‌شن
غلوما آزاد مي‌شن، ويرونه‌ها آباد مي‌شن
هر کي که غُصه داره
غم ِشو زمين مي‌ذاره.
قالي مي‌شن حصيرا
آزاد مي‌شن اسيرا
اسيرا کينه دارن
داس ِشونو ورمي‌دارن
سيل مي‌شن: شُرشُرشُر!
آتيش مي‌شن: گُرگُرگُر!
تو قلب ِ شب که بدگِله
آتيش‌بازي چه خوش‌گِله!

آتيش! آتيش! ــ چه خوبه!
حالام تنگ ِ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز ِ تب نمونده
به جستن و واجَستن
تو حوض ِ نقره جَستن...

الان غلاما وايسادن که مشعلارو وردارن
بزنن به جون ِ شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجيربافو پالون بزنن وارد ِ ميدونش کنن
به جائي که شنگولش کنن
سکه‌ي ِ يه‌پولش کنن.
دست ِ همو بچسبن
دور ِ يارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشين و پاشو» دربيارن
«قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو» دربيارن

پريا! بسّه ديگه هاي‌هاي ِتون
گريه‌تون، واي‌واي ِتون!»...

پريا هيچ‌چي نگفتن، زار و زار گريه مي‌کردن پريا
مث ِ ابراي ِ باهار گريه مي‌کردن پريا...



«ــ پرياي ِ خط‌خطي

لُخت و عريون، پاپتي!
شباي ِ چله‌کوچيک
که تو کرسي، چيک و چيک
تخمه مي‌شکستيم و بارون مي‌اومد صداش تو نودون مي‌اومد
بي‌بي‌جون قصه مي‌گُف حرفاي ِ سربسّه مي‌گُف
قصه‌ي ِ سبزپري زردپري،
قصه‌ي ِ سنگ ِ صبور، بُز روي ِ بون،
قصه‌ي ِ دختر ِ شاه ِ پريون، ــ
شمائين اون پريا!
اومدين دنياي ِ ما

حالا هي حرص مي‌خورين، جوش مي‌خورين، غُصه‌ي ِ خاموش

مي‌خورين که دنيامون خال‌خالي‌يه ، غُصه و رنج ِ خالي‌يه؟

دنياي ِ ما قصه نبود
پيغوم ِ سر بَسّه نبود.
دنياي ِ ما عيونه
هر کي مي‌خواد بدونه:
دنياي ِ ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر کي باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنيا�� ِ ما بزرگه
پُراز شغال و گرگه!

دنياي ِ ما ــ هِي، هِي، هِي!
عقب ِ آتيش ــ لِي، لِي، لِي!
آتيش مي‌خواي بالاترک
تا کف ِ پات تَرَک‌تَرَک...

دنياي ِ ما همينه
بخواهي نخواهي اينه!

خُب، پرياي ِ قصه!
مرغاي ِ پر شيکسّه!
آب ِتون نبود، دون ِتون نبود، چائي و قليون ِتون نبود،
کي بِتون گفت که بياين دنياي ِ ما، دنياي ِ واويلاي ِ ما
قلعه‌ي ِ قصه‌تونو ول بکنين، کار ِتونو مشکل بکنين؟»

پريا هيچ‌چي نگفتن، زار و زار گريه مي‌کردن پريا
مث ِ ابراي ِ باهار گريه مي‌کردن پريا.



دس زدم به شونه‌شون
که کنم روونه‌شون ــ
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن خنده
شدن، خان شدن بنده شدن، خروس ِ سرکنده شدن، ميوه شدن
هسته شدن، انار ِ سربسته شدن، اميد شدن ياءس شدن، ستاره‌ي ِ
نحس شدن...

وقتي ديدن ستاره
به من اثر نداره:
مي‌بينم و حاشا مي‌کنم، بازي‌رو تماشا مي‌کنم
هاج و واج و منگ نمي‌شم، از جادو سنگ نمي‌شم ــ
يکي‌ش تُنگ ِ شراب شد
يکي‌ش درياي ِ آب شد
يکي‌ش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد...

شرابه رو سر کشيدم
پاشنه رو ورکشيدم
زدم به دريا تر شدم، از اون‌ور ِش به‌در شدم
دويدم و دويدم
بالاي ِ کوه رسيدم
اون ور ِ کوه ساز مي‌زدن، هم‌پاي ِ آواز مي‌زدن:

«ــ دلنگ دلنگ! شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانوم آفتاب کرد
کُلّي برنج تو آب کرد:

خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين!

ما ظلمو نفله کرديم
آزادي رو قبله کرديم.

از وقتي خَلق پاشد
زنده‌گي مال ِ ما شد.

از شادي سير نمي‌شيم
ديگه اسير نمي‌شيم

هاجَستيم و واجَستيم
تو حوض ِ نقره جَستيم
سيب ِ طلا رو چيديم
به خونه‌مون رسيديم...»



بالا رفتم دوغ بود
قصه‌ي ِ بي‌بي‌م دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه‌ي ِ ما راست بود:

قصه‌ي ِ ما به سر رسيد
غلاغه به خونه‌ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!

۱۳۳۲


0 Comments:

Post a Comment

<< Home