Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Tuesday, January 31, 2006

تو را در نور مي بينم


تو را در نور مي بينم که بر من سايه افکندي
و مي بينم که از بويت جهاني بي خود از خود مست وامانده

جهاني از تمام لحظه ها خسته
به دنبال تو و آواز تو حيران
جهاني پر ز نامردان مردم واره اي کوچک
که بر پاشان فراوان حلقه هاي ضجه و زنجير و زهرآلوده خنجرهاي خونيني ز نيرنگ است

تو را در نور مي بينم که لبخندي به لب داري
و بر من چون هم او مرد کشاورزي که عشق اش بر زمين رسته
مداوم شوق مي پاشي

تو گويي با نگاهت بس سخن هاي نهان داري
که شايد قطره اي از آن به اين رود دل من خانه کرده

به اميد زماني کين يگانه قطره مرواريد رخشنده شود تابان
و تا فرداي عالم هر دمي چون مهر تابنده
و گويد بر تمام گيتي از حرف و کلام و شوق و شور تو

و. يگانه
84/11/11

0 Comments:

Post a Comment

<< Home