Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Tuesday, January 24, 2006

راز دل




در پاسخ پرسشي

در دلم عشق اش زند خورشيدسان
موج موج از حرکت اش جان جهان

اين جهان و آن جهان مست از خم اش
کل اجزا اذن گيرد خود از آن

گشته موجودات خود موجود از او
وي بود بودش چو شمس ما عيان

من ز بهر خود يگانه بحر بي همتاي او
خود شدم حيران و سرگردان روان

رهرو مستانه بي دل عاشق و دلداده اي
يا که شايد سالکي کو هم دوان

مطربي ميخواره اي پيري جواني عالمي
کو که باشد بر من و جانم نشان

باده نوشي عارفي يکتادل غمديده اي
يا حکيمي بهر درمان کردن اين درد جان

شايد اما ساقي سيمين بر پر سوز و ساز
کو برد اين کاروان عاشقان سويش کشان

ساقيا شو بادباني بهر کشتي پيش ران
در دل سختي و غم ها بهر ما مرهم بمان

باده از آن ساغر ميگون خود بر ما فشان
تا شوم يکتا مرا از خانه جانت مران

و. يگانه
84/11/3

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home