راز دل
در دلم عشق اش زند خورشيدسان
موج موج از حرکت اش جان جهان
اين جهان و آن جهان مست از خم اش
کل اجزا اذن گيرد خود از آن
گشته موجودات خود موجود از او
وي بود بودش چو شمس ما عيان
من ز بهر خود يگانه بحر بي همتاي او
خود شدم حيران و سرگردان روان
رهرو مستانه بي دل عاشق و دلداده اي
يا که شايد سالکي کو هم دوان
مطربي ميخواره اي پيري جواني عالمي
کو که باشد بر من و جانم نشان
باده نوشي عارفي يکتادل غمديده اي
يا حکيمي بهر درمان کردن اين درد جان
شايد اما ساقي سيمين بر پر سوز و ساز
کو برد اين کاروان عاشقان سويش کشان
ساقيا شو بادباني بهر کشتي پيش ران
در دل سختي و غم ها بهر ما مرهم بمان
باده از آن ساغر ميگون خود بر ما فشان
تا شوم يکتا مرا از خانه جانت مران
و. يگانه
84/11/3
Labels: غزل واره
0 Comments:
Post a Comment
<< Home