شکوه هاي امشب من
به آنان که نام ندارند
در دل اين روزهاي سخت سربي سوز سردي در دل اين سينه دارم
سوز سرما نيست ياران
سوز سيلي از صداي سخره شايد
سوز تاول هاي بر تن مانده از پرتابه هاي سنگ بي جان
بر تن و جانم که جان از درد فهميده
و دردش را به دل گفتن تواني نيست اکنون
به من تنها کلامي کرکننده کو ؟
که در تو فهم پوسيده
که گويي گند مرداب تمسخر در مشام من نشسته
به اندامت نگاهي کن !
که ناهمگون و بي شکلي
و من در حيرت اين مردمان نارفيقم
و. يگانه
85/2/2
0 Comments:
Post a Comment
<< Home