Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Saturday, July 17, 2004

head or tail

سلام

نمي دونم کي موفق بشم اين نوشته رو تموم کنم.فک کنم مجبور بشم يه سه چهار بار سيو کنم و دوباره بيام و ادامه بدم.داستان مربوط ميشه به دوازده ساعت اخير من.فک کنم وسطاش مجبور شم چن تا فلاش بک بزنم

فلاش بک اول:ما جمعه دو سه هفته پيش طي يه اقدام خفن و پايه بازانه و در پي پيشنهاد صاب ماشين رفتيم چمران/شيراز و مشغول شديم به شستن ماشين صاب ماشين.خيلي چسبيد.حسابي شستيم و تايد مالي کرديم و خشک کرديم و از اين آب بازيها.در جريان ماشين شوري يه خرچنگ هم پيدا کرديم - ربطي نداشت - جالب بود

فلاش بک الکي:تا حالا چندين بار صاب ماشين و ساير دوستان ما را به بدمينتون بازي و تفريحات سالم و اينا دعوت کرده بودند که بنا به دلايل عديده دست نداد که در جوار دوستان دستي بر راکت ببريم

ديشب در مسير رفتن به منازل من طي يک پيشنهاد (که از يک طرف شديدا ازش راضي هستم و از سمت ديگر فک کنم منجر به درد عضلاني تا دو سه روز بشه)گفتم:آقاي صاب ماشين بريم بدمينتون؟ و او پاسخ داد:آري اي عزيز وحيد.و ما بسيار مسرت بخش شديم که بالاخره دستي بر راکت محترم خواهيم برد و يادي از جوانيمان خواهيم نمود

فلاش بک نميدونم چي چي:من و ايمانسون(اين ماجرا مستقل از جريان اصلي داستان است و ايمانسون فردي غير از صاب ماشين و يا کليه اشخاص ديگري - اعم از حقيقي و حقوقي - است که در داستان اصلي ذکر مي شود)عزيز چن شب پيش پس از گردش شبانه و صرف چلوکباب  به شيوه شيوخ و با اين سابقه که ما بارها تصميم داشتيم بريم و مثل حرفه اي ها بدمينتون بزنيم(طرف حرفه اي است) رفتيم و توپ خريديم.شب خوابيديم و صب فهميديم ديرتر از زمان بيدار شدن بدمينتون بازها بيدار شديم

ميفرموديم.اقا ماپيشنهاد داديم و طرف گرفت.به اون دوستي که تو جريان ماشين شوري ما رو همراهي کرد هم پيشنهاد داديم و اون گفت اگر بريم پارک جلو خونمون ميام.خلاصه اينکه اون پارک نرفتيم و رفتيم يه جا ديگه کلي بازي کرديم - من و صاب ماشين - جوري که سايرين از ميزان عرق و اينايي که بر پيکر ما نمايان بود در عجب بودند.بزرگي گفت:من تا به حال اينقدر عرق نکرده ام.و ما همچنان بپختيم در سيل عرق

گروهي از عوام فکر ميکنن داستان اينجا تموم  ميشه در حالي که غافلند که داستان هنوز شروع هم نشده

خب عين بچه آدم افراد يکي پس از ديگري به منزلهاشان روانه شدند و نفر آخر من بودم.تو راه که ميرفتيم به شوخي گفت:بريم بازي؟منم گفتم بريم.آقا طرف يه جا تو چمران سراغ داشت که قبلا بازي کرده بود.رفتيم يه نيم ساعت بازي کرديم که ديديم باد شديدا مزاحمه.گفتيم بريم همون جاي قبلي

فلاش بک درون داستاني:ما دفه قبل علاوه بر بازي سريع - بابا با کلاس - به رکوردزني در واحد دهدهي هم دست زديم.یعني تعداد ضربات رو شمرديم.از اونجا که ما شديدا به عدد سيزده علاقه منديم از سيزده بالا نميرفت.البته رعايت نميکرديما.محکم ميزديم.آخراش هم که ميزديم زير توپ که فقط رکورد بالا بره از سيزده بالاتر نمي رفتيم

ما الان دو نفري رسيديم جاي قبلي و شايان ذکر است که تصميم گرفتيم يکي دو ساعت ديگه بازي کنيم و صبح بريم کله پاچه مرتب بزنيم تو رگ و در همين راستا دو ليوان چاي - همون آب جوشيده - خورديم و يک بطري آب معدني هم تهيه کرديم

فلاش بک کله پاچه اي:ما اون دفه که ماشين شستيم همين تصميم رو گرفتيم که پس از اندکي استراحت در منزل ما صبح بريم کله بخوريم؛مفصل.ولي از اونجا که اينجا شيرازه و آب و هواي شيراز کلا باعث ميشه آدمها تمبل بشن،اون بار هم دير بيدار شديم و نون پنير هندونه خورديم جاي کله پاچه

آقا ما شروع کرديم مثل اسب بازي کردن.کم کم دردهاي عضلاني شروع شده بود.ديگه نمي تونستم بپرم.آقا کلي بازي کرديم.به کوري بعضي ها که ميگفتن رکورد رو نمي تونين ببرين بالا رکورد رو در چند مرحله افزايش داديم.اول اينکه از سيزده رد شديم و رفتيم رو چهارده.يه مدت رو چهارده مونديم بعد رفتيم نزديکاي بيست.بعد شديم بيست و شش.آقا ما عين تو فيلما گفتيم ميريم واسه پنجاه و دو.هي بازي کرديم و نهايتا رسيديم به پنجاه و يک - بابا اراده - کلي حال کرديم.بعد رفتم رو تريپ دست چپ،خوب بود يه مقدار بازي کرديم که دو نفري دست چپ شديم،که ناگاه در يک ضربه کج و کوله من توپ رو زدم جايي که نبايد - توپ پلاستيکي ما رفت که رفت - توپ پري له شده که کلي باهاش بازي کرديم رو آورديم.که اونم يه بار تا مرز افتادگي رفت که با يه سري عمليات ژانگولري آورديمش.ولي بالاخره اونم رفت

و بازي تموم شد.تا خودمون رو سر و سامون داديم ساعت سه و نيم بود.ميدونست که از حدود سه و نيم مغازه شروع به کار ميکنه ولي بسته بود.ما هم رفتيم يه جا و يه نيم ساعت خوابيديم - تو ماشين - بعد رفتيم يه جاي ديگه که يه ديد به کل شيراز داره و اونجا هم يه چرتي زديم.از اينجا به بعدش رو من نفهميدم که کي حرکت کرديم و رفتيم طرف نونوايي؛تا وقتي که ديدم يه دو سه تا سنگک انداخت تو بغلم و گفت:کم کم بايد آماده شي واسه خوردن.رفتيم طرف کله پزي ديديم هنوز بسته.جالب بود که دو سه تا کله فروشي ديگه هم که اون اطراف بود هم بسته بود.بهش ميگم:شايد شنبه ها تعطيلن.ميگه:مگه يهودين؟بازم گشتيم.يه مامور شهرداري نزديک همون مغازه اصلي بود.رفتم پيشش.گفتم:اقا نميدوني کي باز ميکنه؟گفت:اقا امروز اينجا چيزي گيرت نمي آد.گفتم:چرا؟ميگه:امروز کله پاچه نيست چون ديروز جمعه بوده و کشتار انجام نشده.گفتم همه جا اينجوريه؟گفت:برو شايد جاي ديگه گيرت بياد.چن جاي ديگه هم سر زديم.يه جا پيدا کرديم که باز بود.خوردم به طرز شديد.يه پاچه،يه طرف گوشت صورت،يه زبون و حلق و اينا - جوري شد که خود آشپز گفت:کافيه؟ - تا خرخره خوردم.نصف غذاش رو گذاشت.اون رو هم خوردم.رفتم خونه و يه کم خوابيدم

الان که اومدم سر کار دارم ميميرم.درد در تمامي نقاط ممکنه.تازه قراره از اين به بعد کلي بازي کنيم و کله بخوريم.تازه يه پايه پيدا کردم



0 Comments:

Post a Comment

<< Home