Home | RSS | Email | Tumblr | Twitter | Facebook | Friendfeed | Twitxr

Monday, April 26, 2004

سلام رفيق



ديروز ما به اتفاق بر و بچ و يک دستگاه پژو به صدرا عزيمت کرديم
شايان ذکر است که دوستان عزيز خودمون هم اومدن واسه ديدن ارائه ما

آقا ما رفتيم سر کلاس وصيت و بعد پا شديم و رفتيم پيش استاد معارف
کلي هن و ون کرديم تا بالاخره رفتيم و اجازه گرفتيم از استاد که نريم سر کلاس معارف

داشتيم يه ذره تو انساني وقت تلف ميکرديم

:يه دفه يکي گفت
فک کنم دارم يه کا ري ميکنم که پشيمون ميشم
برگشتم و نگاه کردم
ديدم داره نخ دکمه لباسش رو ميکشه
گفتم : خوب ادامه نده
ديدم انگار دير شده
آقا دکمه رو کنده بودن و به من نگاه ميکردن
خلاصه
فکر 3 تا آدم متشخص مشغول حل اين مشکل شد

تو صدرا که خياطي نيست
اين وقت روز نخ و سوزن هم پيدا نميشه

نشسته بوديم دم در که به ناگاه يه قکري که در بدو امر خنده دار بود به ذهنم رسيد
رفتم و به نگهلان گفتم: آقا نخ و سوزن دارين
طرف هنگ کرد

به اون يکي نگهبان گفت

خلاصه اينکه ما نخ و سوزن گرفتيم و در يک عمليات جالب و مشکوک و اينا
دکمه رو همين جور که تنش بود دوختيم
به علت مشکلات ساختاري امکان انتشار عکس ها نيست

همين ديگه